✿✿✿رز مـــشــکــی✿✿✿
بعضی وقتا آدما الماسی توی دست دارن بعد چشمشون به یه گردو می افته ، دولا میشن تا گردو رو بردارن ... الماسه می افته تو شیب زمین و قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره ... میدونی چی میمونه ؟ تو می روی و من صدای قدم های تو را می شنوم اما تو صدای فریاد مرا که تو را صدا می زنم نمی شنوی ! افسوس دیر است ؛ ناله های من در باد گم می شوند و تو گوشهایت را به نوای کوچه می سپاری ... آری تو می روی و من ضربان قلبم را با صدای گامهایت تنظیم می کنم ... به حد کافی خیال بافتم … و تنم کردم … یه کم واقعیت شیرین … لطفا
صفحه قبل 1 ... 52 53 54 55 56 ... 58 صفحه بعد
یه آدم و یه دهن باز با یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت !
سایه ات در انتهای کوچه محو می شود ولی صدای قدمهایت تا وقتی هستم در کوچه خواهد پیچید ...
به تو نرسیدم، اماخیلی چیزارو یاد گرفتم…
Design By : behnam.com |