✿✿✿رز مـــشــکــی✿✿✿
دَســــتــــ هــــایــَـــم خــالـــی اَنـــد • • •
جـایِ خــالــی دَســــتـِـــ تــو را هــــیـــــچ کــَــســ
بــَــرایــَــم پــُــر نــمـــی کــــنــد • • •
راســــتــــ مــــی گـــُـفــتــــ شـــــامــــلو:
" دَســـــتـــِـــ خـالـی را بـایــَـــد بــَـــر ســَـر کــــوبــیـــد "
نظرات شما عزیزان:
جای لبخند میان لب من خالی بود...
و به دنبال کسی می گشتم
من نمی دانستم
خود من گم شده بود!!!
و به دنبال کسی می گشتم
من نمی دانستم
خود من گم شده بود!!!
.gif)
پسرک باهوش نگاهش خبر از کشف تازه ای میداد... دوان ....دوان.... مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد.مادر فکر می کرد پسرک جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند . اما پسرک با دستان کوچکش به شبنمی اشاره کرد که بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود . مادر از تصور پاک و معصومانه کودکش اشک ریخت و او را در آغوش کشید…
کودک پاکترین ذره را خدا می دانست...
کودک پاکترین ذره را خدا می دانست...
سلام وب قشنگی داری به منم سربزن
نوشته شده در برچسب:, ساعت
توسط Black Rose| 4 نظر
آخرين مطالب
Design By : behnam.com |